محراب محراب 16 سالگیت مبارک
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

هرگز ...

همه امروز می خوان برم روستا تا روز جمعه شب هم می خوان اونجا باشن ، مادرجونت هی به من زنگ می زنه میگه محراب که شیر خوار نیست ، بزرگ شده ، پیش من هم که وایمیسته ، با خودم می برمش ، چون دلم برات تنگ می شه نمی زارم ببرنت ، شب بدون تو نمی تونم چشمامو بزارم روی هم و بخوابم باید کنارم باشی راستی شب ها وقتی می خوای بخوابی دستت رو دور گردنم می کنی منو بوس می کنی بعدش می خوابی ... ...
16 ارديبهشت 1389

ای کاش ...

دوست داریم برای همیشه کنارت باشیم من و بابات ، باباتو فقط روزهای جمعه می بینی منم که صبح تا ظهر اداره هستم ، بعضی از روزها هم تا عصر اداره می مونم وقتی میام خونه تو خوابی موقع دانشگاه هم عصرها کلاس بر می دارم ، پاس و مرخصی گرفتن مشکله ،شب که میام خونه از بس خستم ، باهات بازی نمی کنم کمتر باهات حرف می زنم ، انشاء الله بعد از این که درسم تموم شد و بابات هم برگشت برای همیشه پیشمون، این روزهای از دست رفته تو جبران می کنیم اما خوب حداقل خیالمون راحته که پیش مادرجونتی ، خالت پیشته ، بچه ها اونجا هستن که باهات بازی کنن و حوصلت سرنره ، اینم خوش یه مزیتی .... .   ...
20 دی 1390

بابا آب داد

پسرم وقتی تو دنیا اومدی من ترم اول دانشگاه بودم تا ده روزگیت پسر آرومی بودی اما بعد اون ده روز هر شب ما رو بیدار داشتی هر شب کارت گریه کردن بود از ساعت ده و نیم یا یازده شروع به گریه کردن می کردی تا حدوداً یک ساعت گریه می کردی و هر کار می کردیم ساکت نمی شدی انگار باید گریتو می کردی فکر نمی کردم دانشگاه قبول بشم شانسی جواب می دادم اما همه می گفتن پاقدومش خوب بوده که شما قبول شدین بزرگ تر که شدی نمی ذاشتی درس بخونم بهت خودکار و کاغذ می دادم می گفتم بنویس بابا آب داد ، من انار در دست دارم ، مادر در باران آمد ، این جملاتی که می گفتم خودت تکرار می کردی و روی کاغذ خط خطی می کردی حالا هم که بزرگتر شدی هر موقع من می خوام کتاب بخونم می گی مامان ...
3 بهمن 1388

اولین مسافرت

وقتی چهل روزت شد با بابات تصمیم گرفتیم برای این دو سه ماه که مرخصی دارم بریم مشهد ، آخه بابات مشهد زندگی می کرد ، یه ماشین 206 کرایه کردیم تو راه تا نیم ساعت اول پسر خوبی بودی اما بعدش شروع کردی به اذیت کردن و تا مشهد گریه می کردی هر کا می کردیم نمی تونستیم ساکتت کنیم راننده می گفت بهش آب قند بدین شاید دل درد گرفته ، به شکم نگهش دارین یه خورده آروم بشه ، مشهد که رفتین ازون شربت های که الان اسمش یادم نمیاد براش بخرین و بهش بدین تا آروم بشه و ... ، خلاصه اینکه ما رو نصیحت کرد این آقای راننده شب که رسیدیم مشهد ، آروم شدیو راحت گرفتی خوابیدی ، عمi هات که باهات صحبت می کردن گریت می گرفت خوب هنوز برای اولین بار اونا رو دیده بودی به کم کم باها...
20 دی 1390

انتظار تموم شد

بله دیگه پسر گلم انتظار نه ماه به پایان رسید . لحظه ی دیدن صورت ماهت فرا رسید . روز شنبه ساعت 35/9 صبح 21 اردیبهشت 87 چشماتو باز کردی ، وزنت 2750 گرم ، قدت 53 سانت ، دور سرت 32 سانت و گروه خونیت هم B مثبت بود . من چون گروه خونیم AB منفی بود تو هفت ماهگی آمپور رگام زدم بابایی هم O مثبته . خیلی ضعیف بودی خاله هام که عمه های بابات هم می شن می ترسیدن بغلت کنن وقتی می خواستن بغلت کنن ، مامان من که مادرجونت می شه قنداقت می کرد اون وقت تو رو برمی داشتن و بغلشون می کردن دایی مهدیت که خودش یک پسر 5 ساله داشت که اسمش هم نوید بود میومد تو رو برمی داشت و باهات حرف می زد بوست می کرد ، اما دایی هاشمت که تازه ازدواج کرده بود خجالت می ک...
27 ارديبهشت 1387

لحظه های شیرین انتظار

منو و بابات سیسمونیتو از مشهد ، ١٧ شهریور خریدیم چه ذوقی داشتیم وقتی فروشنده می گفت چه سایزی می خواین دخیر یا پسره ، خنده از رو لبابوم کنار نمی رفت ، کمدت رو از احمدآباد خریدیم و گذاشتیم روی سقف ماشینمون که پیکان بود  تو جاده که می اومدیم تو جاده همه نگاهمون می کردن و پلیس راه ازمون سوال کرد که این ماشین سواری یا باری ما فقط با خنده جوابشونو می دادیم و جاهای مختلف وامیستادیم و طنابارو که کمد و وسایل رو با اون بسته بودیم رو محکم می کردیم .  
20 دی 1390

بالاخره اسمت ...

پسر گلم از تو اینترنت کل حروف الفبا رو پرینت گرفتم تو خونه نشستم و اسم هایی که به نظرم قشنگ بود رو جدا گردم از بین همه اونا ، اسم عرفان ، محراب و امیر حسین رو با بابات انتخاب کردیم ، یه روز این سه اسمو رو سه تیکه کاغذ نوشتیم و به مادرجونت گفتیم که یکی رو برداره ، مادرجونت هم اوون کاغذی که اسم محراب روش نوشته بود رو برداشت هیچ کسی هم نمی دونست که اسمت چیه روزی که دنیا اومدی و بابات هم رفت شناسنامتو گرفت همه فهمیدن که اسمت محرابه ، راستی معنی اسمت هم : مسجد ، محل عبادت ...
20 آبان 1386

تشکر

خوش آمدید   الخصوص با شما هستم پسرم گلم امیدوارم وقتی این وبلاگ رو نگاه کنی یاد من و بابایی هم بیفتی ...
7 آبان 1386

سیسمونی

بقیه سیسمونیتو از آق قلا که در استان گرگان هست خرید کردیم و آوردیم بیرجند دوست داشتیم برات یک تخت هم بگیریم ولی اتاق خواب کوچک بود و برا تخت جا نداشت ان شاء ا... خونه خودمون که بریم برات یک اتاق خواب جدا تدارک می دیم ...
14 مهر 1386